
معرفی کتاب: لینچ از زبان لینچ
کتابی است به قلم کریس رادلی، شامل مصاحبه با دیوید لینچ کارگردان بزرگ سینما. اگر واقعا سینمایی را طلب میکنیم که بر پایهی تخیل ناب استوار شده باشد بدون شک لینچ، تمام قد در سر لوحهی دروازهی ورودمان به این سینما است. هنرمند مستقلی که خود آموخت، بکار برد و تاثیری ماندگار با خلق یک شیوهی بیانی نو و بدیع را بر جای گذاشت. هنرمندی که فقط و فقط آنچه را بازگفت که دید و آنچه را نمایش داد که تا کنون پنهان بود و برای دستیابی به این مهم تنها و تنها بر یک قاعده جادویی عمل کرد: رها کردن دایرهی تخیل.
لینچ در جایی میگوید: فکر میکنیم وقتی بزرگ میشویم قواعد را میدانیم اما تنها چیزی که واقعا میدانیم تنگ شدن دایرهی تخیلمان است.
لینچ با فیلم انیمیشن شش مردی که بیمار میشوند پا به عرصه فیلمسازی میگذارد و رفته رفته به تعبیر لوبلان به یکی از غریبترین، مهیجترین و سورئالترین استعدادی تبدیل میشود که در سالهای اخیر در سینما حضور دارد.
کتاب حاضر شامل مجموعه گفتگوهای مفصلی است با لینچ که فیلم به فیلم به پیش میرود.
نمایی از فیلم بزرگراه گمشده
قسمتی از کتاب لینچ از زبان لینچ:
-ایدهی بزرگراه گمشده از کجا اومد؟
*خب، بری جیفورد کتابی نوشت با نام مردم شب، و توی اون یکی از شخصیتها عبارت بزرگراه گمشده رو میگه. به بری گفتم که عاشق این عنوان شدم، بزرگراه گمشده و اینکه چیزی باید با هم بنویسیم. اون هم گفت: خب باشه انجامش بدیم. این جریان تقریبا یکسال پیش از این بود که در واقع با هم فیلمنامه رو بنویسیم. ولی اون عبارت، میدونی، جرقهش رو زد.
-چه چیزی توی اون عبارت بود که تخیل شما رو تحریک کرد؟
*یه چیز رویایی و فوق العاده بود-بزرگراه گمشده. همه نوع موضوعی رو توی سرت برانگیخته میکنه. و بعدها فهمیدم که هانک ویلیامز یه ترانهای نوشته با نام بزرگراه گمشده.
-از اونجا که هر دوی شما در ابتدا چیزی جز دو واژه برای شروع نداشتید، همون اول خیلی راحت کنار هم قرار گرفت؟
*نه هردومون ایدههای خودمون رو راجع به اینکه بزرگراه گمشده چطور باید باشه، داشتیم. با هم میرفتیم توی کافه و به بری در مورد چیزهایی که فکر میکردم میگفتم و اون هم فکرهای خودش رو بهم میگفت.
و هرکدوم هم از فکر اون یکی متنفر بودیم! و بعد از اون هم از فکرهای خودمون حالمون بهم میخورد! بعد در مورد یه سری چیزها که یک شب به ذهنم رسیده بود به بری گفتم. درست شب آخر فیلمبرداری آتش با من گام بردار این افکار به سرم زده بود.
داشتم با مری سوینی با ماشین میرفتیم خونه و در مورد اون افکار بهش گفتم و چیزهایی که بهش گفتم یه جورایی اون رو ترسوند و یه جورایی خودم رو هم ترسونده بود. وقتی اونها رو به بری گفتم، گفت: خدای من، واقعا خوشم اومد. و این شد ابتدا مسیری کاملا جدید و نو.
-دقیقا چه فکری به ذهنتون رسید؟
*فکر کنم یک سوم اول فیلم توی ذهنم بود، شاید منهای چند تا صحنه که به نسخهی پایانی اضافه کردیم. زن و شوهری توی خونهای زندگی میکنن و یه نوار ویدئویی واسشون میاد. وقتی که اون رو نگاه میکنن، میبینن که از جلوی خونهشون فیلم گرفته شده. هیچ ذهنیتی نسبت بهش ندارن تا اینکه یکی دیگه واسشون میاد و این یکی وارد اتاق نشیمنشون میشه و اونها رو نشون میده که توی اتاق خواب روی تخت خوابیدن. این رو تا اونجا توی ذهنم داشتم که میره توی ایستگاه پلیس و مشتی به صورت فرد میخوره. تا اینکه یک مرتبه توی یه مکان دیگهس و نمیدونه که چجوری اونجا رفته یا چه اتفاقی افتاده.
-این ایدهها به همین شکلی که اشاره کردید به ذهنتون رسید: اینکه آروم یه گوشه بشینید و ذهنتون رو آزاد بذارید تا معلق بشه و دنبال ایدهها و تصاویر بگرده؟
*آره. دنیا داره پر سر و صداتر و خیلی آشفتهتر میشه به طوری که نشستن هم خودش یه مشکله. رفیقم باشنل کییلر همیشه میگفت: برای اینکه یک ساعت بتونی به خوبی نقاشی کنی نیاز به چهار ساعت بیوقفه داری. اگر عجله کنی، اصلا نمیتونی فکر کنی و کارت رو انجام بدی. واقعا باید به اعماق فرو بروی تا به جایی برسی که از اون ایدهها رو بگیری. ولی این واقعا نیاز به نشستن ثابت داره.